حال و روز من این روزها درست عین پرنده ای ست کـه هیچ گاه تجربه ی پرواز نداشته و اکنون بر تکه سنگی درون بلند ترین نقطه ی زمـین ایستاده 

و مـیخواهد خود را بـه دره بیندازد فقط دو سرنوشت دارد  یـا درون نیمـه ی راهِ سقوط  اوج مـیگیرد یـا مـیمـیرد!

روزها ساعت ها دارن مـیگذرن چی مـیخوام ؟ هیچی! نـه آرزویی نـه یک نفر رو خواستن و نـه خواستنی شدن هیچی یـه خاا بزرگ هم ندارم خودم شدم خالیـه خالی دیگه هیچی نمـی فهمم هیچی فقط یـه اتاق تاریک انگاری مـیخوام و دریچه ایبدون هیچ ترس نگرانی بیرونو بپام!

فقط دقیقه ها دارن مـیگذرن مـهمم نیست چجوری فقط بزار برن دیگه هیچ حالی برام باقی نمونده!!من هیچ شدم فقط یـه علامت دایره بکشید روشم یـه خط مورب یعنی این فرد تهی تهی تهی شده!

 روزیکه فهمـیدم پزشکی قبول شدم بـه شکلی بهترین روز زندگی م بود پر از هیجان پر از خوش حالی .... بازیگرنقش اصلان در خانه به دوش ورق مـی آلبوم عم رو و به  یـاد تک تک ساعات زندگیم مـیفتم العان من معصومـه راد منش دانشجوی پزشکی و انترن هستم ! و در حال حاضر درون بخش چشم نن و هم گروهی هام فعالیت داریم این متنی هست ک من زیر عکسی ک کل گروه همراه با اساتید انداختیم نوشتم آلبوم رو مـیبندم و به این فکر مـیکنم کـه اگه روزی بتونم یـه پزشک موفق باشم این آلبوم خیلی خاطره انگیز تر مـیشـه که تا اینکه یـه پزشک عمومـی درب و داغون!!!!

جلوی درون بیمارستان یک روز سرد دی ماه

با تمام قدرتی ک برام مونده دارم بـه طرف درمانگاه مـیدوم امروز مشخص مـیشـه ک با چه گروهی مـیفتم و ازهمـه مـهمتر ازاینکه با جه استادی!  همـینجاست اتاقی ک دسته بندی هارو انجام مـیدن وارد ک مـیشم اونقذر شلوغه کی متوجه تاخیر من نشده از لابهجمعیت رد مـیشم و خودمو بـه جلوترین قسمت مـیرسونم پنج که تا از استاتید حضور دارن و بقیـه دانشجو ها ثم بکم ایستادن و منتظرن ببینن کـه با کدوم استاد خواهند افتاد

از یکی ک بغل دستیم هست مـیپرسم اینا ک پنج تان بعد ششمـی؟؟؟ مـیگه: بازیگرنقش اصلان در خانه به دوش دکتر زارع ششمـین استاد هستن اسمشو ک شنیدی؟ با سر اشاره مـیکنم ک اره _ فقط پنج نفر رو مـیپذیره اونم پنج نفر اول دانشگاه طی یـه حساب سرانگشتی و با ب بیـاد آوردن رتبه م ک توی سایت دیده بودم و تمام کولی بازی هایی ک از خوش حالی درآوردم و با بـه یـاد آوردن اسم زارع زارع زارع استاد چشم پزشکی سومـین جراح جوان برتر دنیـا آه اره اسمش رو روی برد زده بودن چیییییییییییییییییی؟ اون مـیخواد استاد پنج نفر اول بشـه و من بدشانس ک روزی فکر مـیکردم  شش عدد شانس من شده و من ششمـین نفر برتر شدم آه از نـهادم بلند شد....

ادامـه دارد

ما رو حمایت کنین

@drmasoumeh

آن روزها آنقدر هوا سرد شده بود کـه بدون شال و کلاه و جوراب پشمـی بیرون رفتن خود کشی محض بود! ک آرام آرام درون حال راه رفتن درون کوچه ی تنگ بود محله شان فقیر نشین نبود اما خانـه ی آنـها درون مـیان تمام ساختمان ها ی تازه ساخته شده همان بافت قدیمـی ش را حفظ کرده بود خود را بیشتر مچاله کرد و همانطور کـه راه مـیرفت بـه اتفاقات دیشب فکر مـیکرد هنوز 17 سالش نشده بود کـه چشم و گوشش با آن عها باز شده بود چیز هایی قبلا مـی دانست و فقط شنیده بود اما اینبار بیشتر حسش مـیکرد و تمام وجودش او را بـه سمت آن عها و تمام اتفاقات نا خوشایندی کـه بعد از آن با خود انجام داده بود مـیبرد! بـه مدرسه رسیده بود صورتش بـه خاطر سرمای شدید سرخ سرخ شده بود وارد کلاس کـه شده همـه بـه او و چهره اش خیره شدند

_چرا اینقدر  قرمزی؟

از این جمله همـیشـه متنفر بود چون خجالتی بود و بیشتر اوقات قرمز مـیشد! 

_ بـه خاطر سرماس!

روی نیمکت اول بـه تنـهایی نشست و سرش را روی مـیز گذاشت از نگاه ها معذب بود او همـیشـه این گونـه نبود فقط از زمانی کـه افت شدید تحصیلی پیدا کرده بود انگار افت شدید احساسی هم پیدا کرده بود!

امسال سال سرنوشت سازی برایش بود مـهندسی برق مـیخواست و دلش دانشگاهی کـه بتواند با آن تمام سرخوردگی هایش را جبران کند!

روزها از پی هم مـیگذشتند و او روز بـه روز گوشـه نشین تر و تنبل تر مـیشد فشار ناشی از کنکور هم بـه خودی خود معزلی اساسی تبدیل شده بود ! که تا این کـه اواسط آبان ماه بود کـه اعلام شد معلمـی بـه اسم محمد حجتی قرار هست برای درس شیمـی بـه مدرسه شان بیـاید همـه ذوق داشتند ولی او تمام وجودش پر از استرس شده یود تعریف های بیش از اندازه ای کـه از معلم و اخلاق و تیپش را شنیده بود استرسش را بی نـهایت کرده بود اما چه مـیتوانست د؟ او هم کنجکاو کنجکاو بود و البته ی بسیـار خجالتی 

روز اول کلاس با آقای حجتی فرا رسیده هست او نیز مانند بقیـه ی دانش آموزان بـه کلاس درس رفتند هیجان و استرس روبه رو شدن با این معلم جدید و پر تعریف صورتش را سرخ و دستانش را پر از عرق کرده بود بـه محض ورود معلم انگار کـه صدای قلب خود را مـی‌شنید ؟ و از ترس رسوا شدنش خود را درون نیمکت آخر چپانده بود استرس تمام وجودش را فراگ بود و اکنون فهمـیده بود کـه چرا این مرد جوان این چنین همـه  را مجذوب خود کرده است! آن قدر درون طرز حرف زدنش خود ش را شیرین مـی کرد و با بزدن جلوی صورت بچه ها توجه شان را جلب درس مـیکرد و از لغاتی استفاده مـیکرد که تا درس را جذاب تر کند همـه غرق این معلم جدید شده بودند اما این وسط ستاره بود کـه پر از استرس شده بود و تمام دستمال کاغذی دستش مچاله و از شدت عرق خیس خیس بود کلاس تمام شد و همـه بـه بیرون از کلاس رفتند به منظور اینکه دوباره صورت سرخش او را لو ندهد مـیخواست بلند شود کـه یکی از بچه ها صورتش را دید

چقد قرمز شدی ؟!

اه باز هم جمله ی مذخرف را تگرار کرد ستاره:آفتاب سوخته شدم !

و از کلاس بیرون رفت خیلی بـه او سخت مـیگذشت مدام پیش خودش فکر مـیکرد چرا حتما تا چیزی مـیشود سرخ شوم؟ و قطره اشک گوشـه چشمانش را پاک کرد وبه رقیبش شـهین خیره شد او کـه تراز هایش همـه هفت بالا بود ولی خودش فقط درگیر آرزو های دور و دراز و دریغ از کمـی تلاش و دغدغه اش سرخ شدنش بود! بـه فکر فرو رفت من کـه این گونـه نبودم چیکار کنم خدایـا من چرا اینجوری شدم؟

زنگ کلاس را زدند مجبور بـه بازگشت بـه کلاس شد روزهای چهارشنبه کلاس کنکوری داشتند زنگ دوم با آقای فرهادی داشتند کـه معلم فیزیک بود و زنگ آخر با آقای منصوری معلم ریـاضی اینـها را از قبل مـیشناخت و بنابراین استرس ش فقط از روی سرخ شدنش خواهد بود کـه آنـهم ناشی از خجالتی بودن بیش از حدش بود 

...

زنگ خانـه بـه صدا درآمد با پا گذاشتن درون کوچه ی مدرسه اولین قطره ی باران پاییزی از آسمان جوشید حس خوبی بود اما دو فکر هیچ وقت او را راحت نمـی گذاشت ! رقیب ش شـهین و سرخ شدن های پی درون پی اش!

فکری مانند جرقه از ذهنش گذشت صبح شده بود و باید بـه مدرسه مـیرفت اما فکرش را هم حتما عملی مـیکرد کرم ضد آفتابش را برداشت و به مقدار زیـادی بـه صورتش مالید کل لبش سفید شده بود آنرا با رژ قرمزی کـه داشت قرمز کرد بـه طوریکه رنگخودش بـه نظر مـی‌رسید خیلی سریع بـه سمت مدرسه گام برمـیداشت گرچه استرس سرخ شدنش همواره همراهش بود اما حتما حلش مـیکرد بـه هر نحوی! امروز سرما شدید تر شده بود و خیلی دوست داشت بـه مدرسه برسد و صورت خود را درون آیینـه ببیند بـه مدرسه کـه رسید سریع بـه سمت آیینـه دوید و چیزی مـیدید کـه همـیشـه آرزویش را داشت صورتش سفید بود حتی ذره ای هم سرخ نشده بود امروز باز هم با آقای حجتی کلاس داشت حتما به همـه و اول از همـه بـه خودش نشان مـیداد کـه مـیتواند سرخ نشود بـه کلاس کـه رسید پشت نیمکتش نشست و آقای حجتی وارد کلاس شد درس شروع شد اما ستاره وسط درس سوالی داشت مـیخواست به منظور اولین بار بعد از این همـه مدت سوال بپرسد باز هم افکار بد اینکه اگر بپرسم و سرخ شوم چه کنم؟اما دل را بـه دریـا زد و دستش را درون سمت چپ صورتش گذاشت که تا نگاه بچه ها را بـه خودش را متوجه نشود سوال را پرسید انگار کـه کمر و پشتش چشم شده بودند و چشم های بچه ها را مـیدید اما دستش مانع از دید بچه ها بـه خودش مـیشد اما زیر نگاه معلم داشت سرخ مـیشد کـه دست همـیشـه سردش بـه کمکمش آمد و آنرا روی گونـه هایش گذاشت! کلاس تمام شد و او سوال خود را پرسیده و جوابش را هم گ بود!او توانسته بود با خوش حالی بـه سمت خانـه رفت اما حسی عجیب وجودش را گ بود کـه همـیشـه از آن مـی‌ترسید  او درون خانـه مدام بـه آقای حجتی فکر مـیکرد و پشت کامپیوتر نشست و در وبلاگش همـه را نوشت اینکه احساس خلا مـیکند و انگار دوست داشت کـه اکنون نزد معلمش مـی بود و اورا مـیدید شب کـه شد با فکر معلم جدیدش خوابید!

ستاره روز بـه روز بر افکارش نسبت بـه معلم شیمـی اش شدید و شدید تر مـیشد دیگر تحمل نداشت اما معلمش او را بـه چشم بقیـه شاگردانش مـیدید! اما او درون درونش آتش فشانی بر پا بود روز و شبش گریـه شده بود دیگر حوصله ی کرم زدن را هم نداشت دیگر برایش اهمـیتی نداشت بـه او بگویند قرمز شده ای یـا... بازیگرنقش اصلان در خانه به دوش البته آزارش مـیداد اما آن طور کـه دوری و عشق یک طرفه اش نسبت بـه معلمش او را مـیارزد دیگر قرمز شدنش اهمـیتی نداشت دوستانش را مـیدید کـه چقدر خودشان را به منظور معلم دوست داشتنی ش خودشان را آرایش مـیکنند اما جالب بود اینکه یک ذره هم حسادت نمـی کرد انگار درون نظرش این یک رود بود کـه هرکسی مـیتواند از آن سهم خودش را بردارد! خبر رفتن معلمش و اینکه دیگر اورا نمـی دید فکرش را درگیر کرده بود!گریـه هایش بیشتر و بیشتر مـیشد دیگر طاقتش طاق شده بود عاشقانـه هایش درون وبلاگش بیشتر شده بود !ترانـه هایی کـه از یک خواننده داشت را مدام گوش مـیداد آن هم از گوشی ش!  اگر چه بعد از ان اعتماد بـه نفسی کـه چند ماه پیش گ بود توانسته بود درون درس شیمـی رشد قابل توجهی داشته باشد اما این وسط واقعا بعد از این همـه ماجرا درس دیگر برایش اهمـیتی نداشت ! روز اخر کلاس بای کـه اورا عاشقانـه دوست داشت فرا رسیده بود بعد از کلاس از همـه خداحافظی کرده بود و بود حالا ستاره مانده بود و یک قلب شکسته و احساسی پر از خلا و درس هایی کـه هیچ نخوانده بود و باز هم آرزو ها و فکر بـه مـهندس برق شدن! و ناامـیدی و نا امـیدی!

دو ماه از عاشقی گذشته بود و او را فراموش کرده بود اما کم کم مدیر و بچه ها زمزمـه هایی درون مورد بازگشتش را مـی‌شنید قلبش بـه شدت مـیکوبید هنوز هم آزار مـیدید روز بـه روز بدتر مـیشد گوشـه نشین تر و تا پاسی از شب فقط اینترنت و وبلاگش درس! معنی نداشت اما آزار ش مـیداد از تنبلی متنفر بود از اینکه که تا چند سال پیش چه بود و الان چه شده از اینکه شـهین روز بـه روز پیشرفت مـی کرد اما خودش روز بـه روز بدتر مـی شد دیگر نماز هایش را هم یک درون مـیان مـیخواند انگار روزگار کج خلقی مـیکرد !

دوباره برگشته بود و دوباره ستاره عاشق معلمش شده بود باز هم کلاس های درسی کـه معشوقش را مـیدید اما تفاوتش با قبل درون این بود کـه درس نمـی خواند و حتی چیزی هم نمـی فهمـید سال رو بـه پایـان بود دیگر کلاس های معشوقش راهم نمـی رفت دیگر از همـه چیز سیر شده بود قرمز شدن گوشـه نشینی دوری از همـه درس نخواندن و تباه شدن کل زندگی اش باعث شده بود که تا ستاره کـه به باهوش بودن معروف بود و مقام های زیـادی را درون شطرنج آورده بود بـه موجودی تبدیل شده بود کـه برای امتحانات نـهایی پیش دانشگاهی هیچ نخواند و با تک ماده توانسته بود قبول شود آن هم با هواداری معاون مدرسه کـه اورا دوست مـیداشت زبان را پاس کرده و فیزیک را تک ماده قبول شده بود!

زندگی منتظر ضعیف ها نمـی ماند آنـها را له مـی کند!

ستاره درون منجلاب سختی گیر کرده بود مدام کینـه بـه دل مـیگرفت اگری با او شوخی مـیکرد بـه دل مـی‌گرفت و فکر مـیکرد بـه خاطر درس نخواندنش این همـه مورد توهین قرار مـیگیرد روز گار منتظر ش نماند و چنان با سرعت گذشت همـه چیز کـه دیگر راه جبران به منظور هیچ کدام از ندانم کاری هایش باقی نگذاشت! ستاره کنکور ش را داد و به همـه گفت به منظور سال دیگر هم مـیخواهد تلاش کند! تابستان آن سال را مدام با خود خوری سپری کرد دیگر هیچ مـهمانی نمـی رفت هیچ جایی را دوست نداشت مدام غصه مـیخورد و این اینترنت لعنتی ! اما چیزی کـه گاهی آرامش مـیکرد و فقط یک مسکن بود تنـها عشق ها و عاشق های خیـالی بود کـه شبها قبل از خواب خود را وارد دنیـایی دیگر مـی کرد دیگر کلا از دنیـای بیرون خالی شده بود همدمش همان مرد عاشق رویـا هایش بودند !! هر شب بـه او فکر مـیکرد رمان مـیخواند و بیشتر و بیشتر تنبل مـیشد که تا اینکه روز اعلام نتایج نـهایی شد و مشخص شد کـه مـیتواند مـهندسی عمران دانشگاه پیـام نور را بخواند! پدرش اجازه خانـه نشینی را بـه او نداد و بنابراین ستاره زندگی جدیدش را با تمام ذوقش شروع کرد یک جور تغییر بزرگ درون زندگی ش بود خیلی آنرا دوست داشت خیلی با تمام ذوق و شوق بـه تمام خانواده اش خبر قبولیش را داد و همراه با ش قرار شد کـه به دانشگاه به منظور ثبت نام برود!

ستاره تصمـیم گ بود خاطرات خود را بنویسد معتقد بود روزی بـه این چه کـه هستم خواهم خندید! بنابراین درون یک دفتر چهل برگ شروع بـه نوشتن کرد:

به نام خدا

12مـهر 92

وای خدایـا اصلا فکرش را هم نمـی‌کردم من! دانشجو شوم و ازهمـه مـهمتر اینکه اینقدر دانشگاه خوب باشد...با خیلی ها دوست شده ام اما یکی ازشان را بیشتر دوست دارم اخیرا متوجه نگاه های یکی از بچه های کلاس بـه خودم شده ام اسمش احسان هست پسری سفید و البته گاهی دوستانش او را بـه خاطر اینکه گهگاهی سرخ مـی شود مسخره اش مـیکنند پیش خودم فکر مـیکنم اگر من مدام قرمز مـیشوم شوهرم نباید چنین باشد اما از یک طرف هم بـه این فکر مـیکنم کهانی کـه صورتشان سفید هست بیشتر قرمز مـیشوند ای خدا یعنی مـیشود من هم روزی قرمز نشوم وی بـه من نخندد خدایـا مـیبینی امسال چقدر خوش حالم درست هست که بجه ها بـه خاطر اینکه خیلی زرنگ هستم حسودی مـیکنند و مدام با من دعوا مـیکنند اما من قول مـیدهم همـیشـه شاد باشم 

واقعیتش این بود کـه ستاره واقعا خوش حال شده بود حالش خوب بود و درس هایش را مـیخواند مدام کل ترم اول فکرش پیش شـهین بود او اینک مـهندسی آی تی دانشگاه امـیر کبیر را مـیخواند درست هست که برایش ناراحت کننده بود اما مـیخواست قوی باشد و مـیخواست ترم بعد را مرخصی گ و درس بخواند که تا کنکور چیز بهتری قبول شود او خوش حال بود و گر چه هنوز هم قرمز شدنش آزارش مـیداد بـه خصوص اینکه اکنون درون محیط بزرگتری چون دانشگاه بود

22 آبان 92

خدایـا مگر من چه گناهی کرده ام؟ نمـیخواهم شاکی باشم اما خودت کـه از دردم خبر داری مـیدانی کـه شـهین تهران قبول شد و من! خدایـا مرا مـیبینی؟ مـیبینی کـه حتی جرات پرسیدن سوال را هم سرکلاس را ندارم خدایـا چه کشیدم آن روز سرکلاس وقتی استاد تمام اسم ها را خواند بـه جز من و چقدر قرمز شدم وقتی گفتم استاد اسم مرا نخواندید! ای وای خدایـا این قرمز شدن و این همـه خجالتی بودن دارد مرا از بین مـیبرد

.

.

ستاره متوجه نمـیشد کـه این همـه استرس ممکن هست روزی سلامتی ش را بـه خطر بیندازد نمـی دانست کـه همان سالی کـه در دبیرستان بـه خودش هشدار داده بود که تا دست از افکار آن عاشق خیـالی را بردارد چون همان فکر ها چنان او را غرق درون خود مـید کـه درس نمـیخواند و اگر مـیدانست کـه درس نخواندنش باعث خجالتی شدن بیش از اندازه اش مـیشود و همـین خجالتی شدن و از بین رفتن اعتماد بـه نفسش باعث مـیشود کـه چنان استرسی بـه او وارد شود کـه نتیجه اش را درون آینده و در مـیان خاطرات ستاره مـیخوانیم!

ترم اول گذشت ستاره سریعا به منظور مرخصی تحصیلی اقدام کرده بود باز هم مـی خواست کنکور آزمایشی شرکت کند خیلی هیجان داشت بعد،از یک ترم بـه یـاد ماندنی و حالا شارژ شده بود

11بهمن 92

باز هم سلام! همـه چیز خوب پیش مـیرود خدایـا شکرت شروع بـه درس خواندن کرده ام اما مدام برنامـه ام را عوض مـیکنم

مـیترسم همانی شوم کـه پارسال بوده ام دوستم شـهین انصراف داده! مـی گفت مـیخواهد پزشکی بخواند بنابراین امسال او هم مانند من کنکور ی خواهد بود دیگر چه از این بهتر حتما دیگر من هم اورا شکست دهم و اینکه موفق شوم خدا بـه من فرصت دوباره ای داده هست باید ازآن بـه نحو احسنت استفاده کنم خیلی از بچه های کلاسمان امسال را مانده اند دیگر چه از این بهتر! منـهم مـیتوانم اما باز هم این اینترنت و وبلاگ یک مقداری مرا مـی‌ترساند عیبی ندارد من دیگر مـیروم ...

ستاره درس نمـیخواند اوایل کـه خوب مـیخواند اما کم کم درسش افت کرد باز هم همان فضا همان افکار و...!جدیدا دندان عقل درون مـی آورد و دردش زیـادی بود!

12 اسفند 92

خدایـا نمـیدانم چیکار کنم! آن روز داشتم غدا مـیخوردم کـه قطعه ای استخواندندانم گیر کرد و دندانم را شکست خدایـا اکنون یک هفته هست که مـیگذرد و دندان من که تا ته خورده و پوسیده شده بر اثر آن ضربه فقط تک دندانم شکست اما چون دندان پزشکی ن ام که تا ته پوسیده شده ما که تا ب حال ب خاطر دندان! دندانپزشکی ن ایم پدرم هم سنی ازش گذشته و فکر مـیکند بهتر هست که دندانم را بکشند بهتر است! انقدر گریـه مـیکنم این روزها فکر مـیکنم اگر دندانی درون دهانم نباشد چکار کنم خدایـا من اکنون چکار حتما م؟ی بـه فکر من نیست اکا مادرم فدایش شوم بـه من گفت کـه با پولهایی کـه برای طلا به منظور خود جمع مـیکند خرج دندانم مـیکند نمـیدانم چگونـه از او تشکر کنم؟! مـیدانید سخت هست چند سال دیگر کـه به سرکار رفتم و پول درآوردم بی پولی حل مـیشود اما دندانم! خدایـا شکرت

ستاره با پافشاری های زیـادیش پدرش را راضی بـه رفتن بـه دندانپزشکی کرد دندان پزشکی هم نـه تنـها دندانش را پر بلکه روکش هم کرد و بل عصب کشی کـه از دندانش کرده بود دیگر حتی بـه خاطر دندان عقلش دیگر دردی حس نیمکرد !

روز ها و ماه ها گذشت که تا اینکه بـه خرداد ماه نزدیک مـیشد استرس ش بیشتر و بیشتر و جدیدا به منظور درس خواندن راغب تر شده بود بـه همـین دلیل بـه زیر زمـین نمور مـیرفت و آنجا درس مـیخواند او کـه همـیشـه دستها و پاهایش درون حالت عادی یخ و سرد سرد بود اکنون درون این زیر زمـین بیشتر احساس سرما مـی کرد جدیدا پشت مـیز کـه مـی نشست پاهایش درد مـیگرفت بـه همـین خاطر پتو یی را با خود بـه زیر زمـین مـیاورد که تا روی پاهایش بکشد! روزهای سختش هنوز فرانرسیده بود اما زمزمـه هایی را احساس مـیکرد آنـهم با درد ناحیـه ی زیر شکم و کمرش!

فکر مـیکرد شاید بـه خاطر آن مسیله همـیشـه گریبان گیرش بود! اما نـه ... او کـه همـین هفته ی پیش شده بود روز بـه روز بر درد کمرش اضافه مـیشد شروع مـیکرد بـه دوش آب داغ گرفتن راه رفتن دویدن فکر مـیکرد بـه خاطر عدم فعالیت این جند وقتش هست که چنین شده هست اما فقط دو هفته مانده بود! فقط دو هفته که تا تمام شدن کنکور لعنتی ...دیگر ترجیح مـیداد کـه در تنـها اتاق خانـه درس بخواند و در نظرش خیلی بهتر از زیرزمـین بود اگر چه پدر و مادرش گوششان سنگین بود و مجبور بـه بالا بردن صدای تلویزیون بودند! و او تمام این سرو صداها را بـه جان مـیخرید کم کم درد کمرش شدیدتر و به تمام دکتر های شـهر بود اما هیچ افاقه ای نکرده بود! او کنکور داشت حتما چه مـیکرد؟روی زمـین دراز مـیکشید و درس مـیخواند گاهی دوست داشت این درد لعنتی و این درس لعنتی را نداشت و راحت مـیخوابید اما روز بـه روز بدتر مـیشد حالا پاهایش هم درد مـیکرد بـه دکتر رفت ولی هیج افاقه ای نمـی‌کرد آنقدر دردش شدید شده بود کـه به حالت رکوع مـیتوانست راه برود درد درون ناحیـه ی کشاله ران و کمر و زیر شکمش امانش را بریده بود! حتی ذره ای هم شک نمـیکرد کـه ممکن هست مریض باشد!دیگر طاقتش طاق شده بود پدرش گفت کـه به دکتر برود و بستری شود حال دوباره مـیترسید و خجالت مـیکشید ازاینکه بستری شود و خیلی دکتر بالای سرش بیـاید و  اورا معاینـه کنند! اما چه کار مـیتوانست د حالا دیگر به منظور دستشویی رفتن هم حتما با عصا مـی رفت! و جهنمـی بود لحظه ای کـه در دستشویی مـینشست درد وحشتناکی درون کل بدنش مـیپیچید اما این درد درون برابر ترس از سرخ شدنش هیچ بود بـه اصرار و اجبار خانواده اش بـه دکتر رفتند! پزشک بعد از معاینـه اش دو آمپول مسکن قوی و یک سرم برایش نوشته بود و گفته بود نمـیشود بستری شود و چقدر این جمله خوشایند بود به منظور خجالتی!

غروب بود و صدای اذان درون اورژانس پیچیده بود قطره قطره ی عرق از روی کمرش مـیچکید اثر سرم و آمپولی بود کـه زده بود نگاهش بـه درختانی بود کـه از پنجره ی باز اورژانس مـیدید خیلی خوب بود بهترین حس دنیـا داشت بـه این فکر مـیکرد کـه دو روز دیگر کنکور دارد و تنـها کمـی فرصت دارد برود خانـه از کتاب ها جپا نمـی شود سرم تمام شده بود اما کل بدنش خیس عرق بود تمام لباس هایش خیس خیس بودند وقتی بـه سالن اورژانس رفتند مـیتوانست راه برود دیگر دردش خیلی کمتر شده بود! رفت نشست و در همـین زمان سربازی را دید کـه درجه ی کولر را زیـاد کرد درون دلش آنقدر بـه آن سرباز حرف زد اما سرباز کـه نمـیدانست او از عرق زیـاد تمام لباس هایش خیس شده و کولر حکم مرگ را داشت مادرش چادرش را درون آورد و روی شانـه های ضعیفش انداخت خدا مـیدانست این مدت چقدر پدر و مادرش اذیت شده بودند اما این تازه اولش بود! 

یک داستان کاملا خیـالی 

هوا سرد بود صدای زوزه ی باد مـیآمد لیدا بی اختیـار راه مـیرفت دیگر خسته شده بود آن همـه تلاشی کـه کرده بود که تا پزشک شود همـه اش بر باد بود ان مکار مریلا باعث شده بود مدرک پزشکی اش را باطل کنند!حال چکاری مـیتوانست د؟ مادرش کـه آلزایمر داشت و در سالمندان بود پدرش هم کـه چند سالی عمرش را ازدست داده بود حال او مانده بود و بی پولی و خانـه ای کـه یک  هفته مـیشد کـه آنرا از دست داده بود! اکنون تنـها راه نجاتش پنج برج معروفی بود کـه در آن ان زیـادی را نگهداری مـید اما درون ازایش کار بود و کار! پنج برجی کـه معروف بود انی درون آن زندگی مـیکنند کـه فقط نفس مـی‌کشند و دیگر زندگی نمـیکنند! بالاجبار راهش را بـه سمت پنج برج کج کرد دیگر هیچ چیزی برایش مـهم نبود ! همـین الان هم نفس حتی نمـی کشید از گرسنگی مـی خواست سنگ ها و ماسه ها را بجود بـه دروازه کـه رسید ایستاد محو پنج برجی شده بود کـه در کنار یکدیگر قرار گ بودند و تنـها یکی از آنـها بسیـار زیبا بود همان برج سفید معروف کـه فقط اعیـان و ان زیبا را قبول مـید دومـین برج به منظور متخصصان بود انـهایی کـه سواد داشتند و مـیتوانستند کار صنعتی و ... کنند سومـین ساختمان مختص خیـاطان خشک شویی ها  و کلا تدارکات بود ساختمان چهارم آشپزخانـه ی بزرگی بود کـه انواع کیک ها دسرها و.... را درون آن درست مـید و پنجمـین ساختمان کـه از نمای نا زیبایش هم مشخص بود جای خدمتکاران و نظافت چیـان بود تنـها جایی کـه مـیتوانست بدون آزمون خاصی و بدون سیم جیم شدن واردش شد! 

وارد ساختمان کـه شد بـه سمت بخش نگهبانی رفت:

_سلام اومدم به منظور کار

نگهبان بی حوصله با دست بـه در قهوه ای رنگی اشاره کرد لیدا بدون حرف بـه آن سمت رفت درون را کـه باز کرد جمعیتی از انی را دید کـه برای کار آمده بودند زیرگفت:

نکنـه منو راه ندن ....شاید دیر اومدم!

در گوشـه ی سالن صندلی خالی دید رفت و روی ان نشست چه ان زیبایی مـیدید ولی اکثرا بد دهن و کلاش بودند  سر اینکه خودکار دست چهی هست دعوا مـید پوفی کشید و از اینکه عاقبتش این شده بود حسابی کلافه بود چیزی درون درونش مـیگفت ازاینجا برو اینجا جای تو نیست ولی باز بـه خود مـیگفت! بعد باید کجا بروم؟قطره اشک سمجی کـه از گوشـه ی چشمانش مـی‌ریخت را پاک کرد اینجا دیگر کجا بود؟ خیلی سخت بود کـه راهنمائی دبیرستان درون سمپاد باشی و  در بهترین دانشگاه پزشکی خوانده باشی و دست آخر توسط حسود ترین هم کلاسی بـه تو اتهام مرگ یک مریضی را بدهند کـه اصلا هیچ وقت لیدا او را ندیده بود! اما تمام مدارک بر علیـه ش بود و اتفاقی کـه نباید مـی افتاد افتاده بود او اکنون هیچ فرقی با این ان بی سواد نداشت!

سه ساعت از نام نویسی ش گذشته بود اما هنوز صدایش نکرده بودند از آن جمعیت تعداد کمـی باقی مانده بود بـه ساعت نگاه کرد 22:37 بود ! دیگر جایی را نداشت برود 

درخشنده

لیدا بلند شد و به سرعت بـه سمت اتاق رفت ! چه مـیدید! چند سطل اب و طی و انواع مواد شوینده پوزخندی زد و پیش خودش گفت انتظار چه چیزی را مـیکشیدم پس؟!

یک زن اخمو با لباسی تنگ و ارایشی کـه زشت ترش کرده بود پست سیستم نشسته بود گفت: اون گوشـه رو درون عرض ده دقیقه پاک کن بـه ان سمت کـه نگاه کرد چند که تا از موزاییک ها را با ماده ای چسبنده و سبز رنگ کثیف کرده بودند ! آفرین واقعا چه پشتکاری و چه مصاحبه ای شروع بـه تمـیز ش کرد سر هفتمـین دقیقه تمامش کرد زن اسمش را درون سیستم وارد و پرونده ی دستش را مـهر کرد 

این کلید مال تو 

و نگاهی از سر که تا پای لیدا انداخت :

هیچی با خودت نداری نـه؟

لیدا سرش را بـه معنای نـه تکان داد زن فریـاد زد:

یک دست لباس تمـیز و هر چه کـه نیـاز هست بهش بدین و زنگ روی مـیز را بـه معنی اینکه نفر بعد داخل بیـاید را فشار داد 

.

.

نفسی از روی آسودگی مـیکشد خدایـا شکرت کـه امشب را درون خیـابان نگذراندم و به سمت راست قلط مـیخورد هزار نفر درون یک سالن اوووف چه شود همـه درون خواب عمـیق هستند هر تختی دو طبقه هست و لیدا طبقه ی پایین خوابیده از زاویـه ی دید لیدا ته سالن نامعلوم هست شغل لیدا امشب تعیین شده بود حتما استخر های مجاور برج سفید را تمـیز مـید یک اکیپ 250 نفره بودند بـه هری تعداد مشخصی استخر داده شده بود کـه تمـیز کنند بـه پیشنـهاد سارا یکی از انی کـه هم شغل او بود پنج نفری با هم از یک استخر شروع کنند که تا 25 استخر را تمـیز کنند این گونـه تعداد استخر های تمـیز شده بیشتر درون نتیجه انگیزه شان بیشتر مـیشد!

لیدا بـه این فکر مـیکرد کـه انگیزه! چه حرف مضحکی! این روزها فقط بـه زنده ماندن فکر مـیکرد !صبح شده بود و همـه سر ساعت مقرر از خواب بیدار شده بودند لیدا بـه یـاد تمام سختی هایی کـه پزشکی داشت مـیافتاد و ناخواسته گریـه مـیکرد آن دوران فکر مـیکرد کـه سختی هایش تمام مـیشود و روی خوش زندگی بـه او لبخند مـیزند! طی بـه دست از پله های استخر پایین رفت شروع بـه سابیدن مـیکرد پیش خودش فکر مـیکرد:

این استخر کیشنا مـیکنـه؟ حتما ساکنین برج سفید! خوش ب حالشون خیلی دوست دارم ببینمشون و ببینم چه تفاوتی با ما دارن!

روزگار مـی گذشت و روز بـه روز لیدا بی اشتهاتر و بی مـیل تر بـه زندگی مـیشد.

پیله ی رنج من ابریشم پیراهن شد

شمع حق داشت، بازیگرنقش اصلان در خانه به دوش بـه پروانـه نمـی آید عشق...

فاضل نظری

باید بپذیریم کـه هر چیزی کـه جزء آرزو هامونـه الزاما سبب خوشبختی ما نیست!

اما اون آرزویی کـه فقط باعث درد و رنجه رو حتما گذاشت کنار اصلا بیشتر از هر چیزی حتما آدم سمت استعداد هاش بره که تا آرزو هاش:(

یـاد این جمله افتادم:

پرنده ای کـه پرواز بلد نیست بـه قفس مـیگوید تقدیر!

من نمـیگم تقدیرم اینـه مـیگم کـه به جای اینکه مثل پرنده ای باشم کـه نمـیتونـه پرواز کنـه و یـه گوشـه بشینـه وو غصه بخوره بگه این تقدیر منـه لااقل یـه زندگی بهتر تاشته

21 آبان

حس خیلی بدی دارم مـیدونی چرا؟ چون نت ندارم چون دارم مـیبینم کـه چی بـه سر زندگیم آوردم دارم مـیچشم سرگرم شدن بـه نت و اینستا و ... آدمو از همـه چیز از زندگی غافل کرده ، نت نمـیخرم لااقل که تا یک هفته !

مثلی شدم کـه خوابش نمـیاد و همش داره غلت مـیزنـه توی جاش ! همـه ی آهنگ هام هم تکراری شدن! چه حتما یم؟

جز اینکه یـادم انداخته کـه جزوه های نخونده ی زیـادی دارم جز اینکه هدفی داشتم کـه خیلی وقته کـه همـیشـه بـه فکرشم ولی تلاش به منظور بدست آوردنش رو مدت هاست کـه توی گنجه ای زیر زیر تمام مشغله های روزمره م مدفونش کردم نت نداشتن اینا رو یـادم مـیندازه!

29 آذر

حالم از همـه چیز داره بهم مـیخوره درس خوندنم خوبه اما زیـاد کـه باشـه و تکراری حالت رو بهم مـیزنـه نمـیدونم نـه دلم مـیخواد ازدواج کنم نـه خوشم از تنـهایی مـیاد نـه ازین ادمای اطرافمایی مثل ف.خ ع.ه م.ح خوشم مـیاد نـه بدم مـیاد لجم مـیگیره انگار کـه با کل دنیـا سر لج افتادم دوست دارم بین دوستام باشمو فقط حرف بزنیم حرف و حرف و حرف فقط همـین دیگه خسته شدم حتی ازاینکه کینـه بـه دل بگیرم خسته شدم از همـه چیز از آهنگای گوشیم خسته شدم از همـه چیز دل کندم هیجان موقتی این دو هفته م ف.خ بود کـه اونم خیلی زودتر از حد معمول خودشو نشون داد! من خودمم خیلی تخیلیم قبول دارم خدایی 

نـه دوست دارم زندگیم تغییر. کنـه نـه قدرتی برام مونده کـه تغییرش بدم فقط همـین بگم کـه دارم روزگار مـیگذرونم حتی گاهی دارم بـه این فکر مـیکنم کـه حتی شاید روزی برسه کـه درس خوندنم دیگه راضیم نکنـه نمـیدونم ! ما درس رو ب این خاطر مـیخونیم کـه لااقل با گرفتن نمره ای بتونیم تشویق بشیم و متمایز بشیم از بقیـه و اگه این نباشـه دیگه درس چ ارزشی داره؟ ب خصوص درسی مثل رشته ی من:/

شایدم حال بد الانم بـه خاطر اتفاقات ناخوشایند یـه کـه امروز برام افتاد بگذریم 

همـین کـه راضی ام همـینکه حالم خوبه همـینکه تیک تاک، صدای زنگ سرنوشت رو اعصابم نیست همـینکه مـیتونم با همـینی کـه هستم شاد باشم و راضی؛

یـه دنیـا مـی ارزه

بقیـه ش دیگه کشکه بقیـه ش دیگه مـیشـه خیـالات بقیـه ش دیگه اصلا اهمـیت نداره بقیـه ش

یعنی پوشالی :-)

مـی گویم بروم...

بروم جایی کـه هیچ مرا نبیند 

اما من همـه را ببینم

ببینم چه مـیگویند ! چه مـیکنند!

آنـهایی کـه بودنم اذیتشان مـی کند 

با نبودنم با ندیدنم شادند؟

چه مـیکنند؟ اصلا اگر من نباشم سوژه ی بعدی شان چهی مـی شود؟

اصلا خودم هم نمـی دانم 

خودم هم سردرنمـی آورم کـه اکنون دقیقا چه مرگم است!!

چرا یکدفعه حالم بد مـیشود !

امروز بعد از یک دورهمـی شاد ... نمـیدانم چه مرگم شده فقط دوست دارم چشم هایم را ببندم و به خواب بروم همـین!

16

10

95

یـه بزرگی مـی گفت با استادای سخت گیر درس بردارین که تا خودتونو محک بزنین

اما الان هر چی دارم فک مـیکنم برداشتن درسی مثل "جبر" اونم با "دکتر مرادی" اسمشو فقط مـی شـه گذاشت"حماقت محض" نـه محک زدن!

عاقا یـه ندایی از سمت راست بهم مـیگه بـه عصابت مثلث باش

یـه ندایی هم از سمت چپ گیر داده بـه عصابت مسلسل شو!

خلاصه اینکه این ذهن مشوش مام ک راهنمایی درس حسابی م بلد نی ه فگت منو سر دو راهی مـیذاره 

ولی این سمت چپیـه 

در دل ما هیچ نبود اما

همگان فکر بـه بد بودنمان مـید

ما همـهب خنده شب بـه گریـه 

همگان فکر بـه دل سنگ بودن ما مـیبردند

ما هر آنچه درون دل داشتیم رو درون رو 

دیگران اما پشت سر همگانب سخن مـیبردند

ما شدیم بد و بد اما متعجب 

همگان خنده ب ریش ما مـیبردند

ما عپروفایل خویش سیـاه مـیکردیم

دگران اما نزد اهل و نا اهلش بیـان مـید

ما شدیم بد و بد اما متعجب

ازین احوال ما چاره جز اشکی  هیچ نبردیم :(

مدعیـان ما اما بسیـار

ولی درون کنج زمـین لانـه گزیدیم

دگران بی مدعی اما با مدعیـان ما تکیـه بر عرش زمـین مـیبردند

هری مـی‌گذشت از کنارمان

مادوخته بـه سیلی سرخ بودیم

دگران اما ذره ذره مدعیـان را

دست درون دست هم بـه قعر زمـین مـیبردند

لیک ما را درون این دنیـا 

سرنوشت هیچ رقم نزد

ما دلخوشیم بـه پیرانمان

که جز آنـها نداریم هیچ

95/12/13

این یک ماهی کـه گذشت خیلی برام سخت بود فهمـیدن نامردی استادا فهمـیدن اینکه خیلی راحت بی عدالتی رو دارن اینکه اونایی کـه بیشتر مـیرن اتاق استادا اونایی کـه شماره شونو دارن و تماس مـیگیرن مدام یکی مثل مـینگه و رضو ! اینکه چطوری خنگه بـه مـینگه برا درس معادل دو نمره داده بود ولی ب بقیـه اضافه نکرده بود اینکه چجوری ب من پنجاه و هشت صدم اضاف نکرد اینکه چرا هیشکی منو دوست نداره اینکه عزیزی مـیگف وقتی وارد یونی مـیشیم فقط حتما سنتی گوش کنیم اینکه حجی بدش مـیومد بابا بهش بگه فردا شب حتما بریم خونـه خصوره جفگ اینکه چرا همـیشـه مـیگفتم چرا؟ چرای رو نمـیفهمم اینکه چرا خوش صدا با رضو مـی گفت و مـیخندید ولی منو مـیدید خنده شو جمع مـیکرد اینکه چرا خانی بهم نمره نداد اینکع این یک ماه چی کشیدم اینکه تمام این اتفاقات افتاد اینکه وقتی مری بهم گفت کـه دیگه معصو زن جفگ مـیاد دیگه کوچیکمون اونـه و من ناراحت شدم اینکه اون روز باباگف فاطیما و معصوم و ایما خندید و گفت معصو یعنی منو با قاطیما مـیندازن و من نفهمـیدم منظورشو اینکع پردی خیلی وقتا از من عاقل تر رفتار مـیکرد اینکه مـیگف تخته نرده بازی مـهمـی نیست برام چیزای دیگه ای برام مـهمتره اینکه این رفتارش دقیقا منو یـاد فولیک مـینداخت وقتی کوچیک تر بودیم اینکه چرا من همـیشـه وابسته بودم درون صورتیکع فولیک و پردی بدون من خیلی بهشون خوش مـیگذره اینکه چرا من با وجود اینکه اونقدر با پردس بازی کردم ولی الان خودش با پرنی بازی نمـیکنـه همـه ی اینا دغدغه من شده بود و گریع مـیکردم بـه خاطرشون و مثل مریضی م کـه یک دفعه عود کرد اینم توی این یک ماه تمام ماجراها رو شد! اینکه من بچه ای بودم کـه توی این یک ماه یکدفعه بزرگ شد و به خاطر همـین بود کـه اینقدر برام سخت بود از همون موقع امتحانا شروع شد با اون رفتار سلام علیک کـه باهام داشت شروع شد این سیر بزرگ شدن که تا جریـان نامردی استادها و آخرشم کـه همـین رابطع خنگه و مـینگه ک چجور ب نفع مـینگه س از همـه مـهمتر اینکع چزا از کلاس دوازده ب بعد من هیچ وقت بچه ها رو نفهمـیدم چون رشد بزرگ شدنم ی خاطر مسیله ترس از قرمز شدنم متوقف شد و الان سوال جوابامو فهمـیدم کـه چرا هیچ وقت دالی و عزیزی رو نشناختم اینکه چرا اون روز توبوفع عزیز هر چی مـیگفت من مـیخندیدم ولی مـینگه اصلا نخندید ! و من تازه مـیفهمم کـه انگار با این یک ماهی کـه بم گذشت مثل بچه ای شدم کـه تاره کیسه آب ش پارع شده و ب دنیـای بزرگا پا گذاشته و الان مـیفهمم کـه چرا دوست نداشتم ازدواج کنم چون ار مسوولیت پذیری و بزرگ شدن بدم مـیومد

به نظر من نمـیشود ار زحمات و تفکرات انسانی مثل نیچه چشم پوشی کرد بنابراین بـه تفسیر درآوردن سخنان این فیلسوف خالی از لطف نیست اینکه نیچه مـیگوید : جداشدن از یکسری امـیال حیوانی کـه باعث جلوگیری از قهرمان شدن ما مـیشود آیـا صحیح هست یـا غلط؟ درون نظر نیچه این گونـه کارهایی حتما کاملا لغو شود اما جدا از اینکه اعمال نیچه خود ناقض این گفته هست نمـیتوان انسان را از چنین چیزی منع کرد ! چراکه منع انسان از یکسری اعمال  واقع خود یک نوع تشویق نامریی به منظور نفس هست که بیشتر بـه سمت این نوع نیـاز برود و در واقع نـه تنـها باعث نرسیدن انسان بـه قهرمان درون مـیشود بلکه باعث این مثل کـه مـیگوید ار اون ور بوم افتادن هم مـیشود!!

بنابراین هیچ انسانی نیست کـه شکوفا شدن قهرمان درون خوذ را دوست نداشته باشد یـا اینکه این واقعیت زا نفی کند کـه انسان بز ای شکوفا چیزی بزرگ خلق شده ولی اینکه انسان از امـیال حیوانی دست بزدارد خب حتما به نیچه گفت خوردن هم یک نوع کاریست کـه حیوان ها هم انجام مـیدهند و انسان هم وقتی درون خوردن افراط کند یعنی خوردن را از چارچوب خود خارج کند مطمئننا او را دچار عذاب مـیکند بعد تمایلات هم همـین گونـه ند جواب ما این هست که هر چیزی درون چارچوب خود کـه البته نیچه این را هم زد مـیکند درون واقع به منظور کمک شدن بـه قهرمان شدن درون این تمایلات انسان حتما پاسخ مناسب داده شود و مطمـیننا تشکیل زندگی این زا حل مـیکند

همـیشـه او را حمایت مـیکردم

آخر شنیده بودم زنـها از مرد های حمایتگر خوششان مـیآید

اگر مشکلی برایش پیش مـیآمد بدون اینکه خودش بفهمد مشکلش را حل مـیکردم

اگر عپروفایلش نشان از غمگین بودنش بود غمگین مـیشدم خودم را بـه آب و آتش مـیزدم که تا مشکلش را بدانم

هنوز هم احوالش را از دور پرس و جو مـیکنم و اگر مشکلی برایش پیش آید داوطلبانـه حلش مـیکنم بدون اینکه خودش بداند 

و هنوز هم عاشقم

و بـه خودم هم مـیبالم

رسم عاشقی را خوب بـه جا آورده ام

#ساز دهنی

غمگین کـه مـیشد دنیـا را بـه هم مـیریختم

خوش حال کـه بود حالم دگرگون مـیشد انگار کـه تمام خوشی های دنیـا به منظور من بود

خنده اش کـه مثل عسل شیرین بود

مشکلی اگر داشت بدون اینکه خودش بفهمد برایش حل مـیکردم 

تمام سعی من شاد بودن او بود

او را هنوز هم مـیبینم

من را دوست ندارد

اما مگر مـیشود بـه خاطر این مشکل کوچک از حمایت ش دست بردارم؟

مـیشود مگر او را غمگین ببینم؟

عاشقی این نیست کـه هنگام دیدنش ضربان قلبت بالا برود

عاشقی این نیست کـه یک روز دوستش داشته باشی فردایش او را فراموش کنی

عاشق واقعی کـه باشی حتی اگر جلوی رویت از تو بد بگوید باز هم برایت شیرین است

عاشق واقعی کـه باشی او را حمایت مـیکنی که تا خوش حال باشد

عاشق واقعی کـه باشی با غمش غمگین و با شادیش خوش حال مـیشوی

عاشق واقعی کـه باشی حتی اگر او تورا نخواهد باز هم دوستش داری

بدی هایش حرف هایش  مانند عسل برایت شیرین مـیشود

خواهشا

اگر عاشق نیستی

کمتر ادایش را درون آور

آخر مـیدانی

مرد عاشق

حمایت مـیکند 

کمک مـیکند

فقط عپروفایلش عاشقانـه نیست

و حمایت هایش به منظور دیگری

مرد عاشق

از اعماق وجودشی را بخواهد

 حمایتش مـیکند

#سآز_دهنی

ای ک قصه ی من

مـی دانم کـه دلت بـه تنگ آمده از این همـه وقاحت بعضی آدم ها از همان اول به منظور خودشان بد و دوختند ! و امروز از تو گلایـه مـیکنند!! بدون اینکه اندکی از خودشان موقعیت شان خجالت بکشند! چه بی پروا حرف مـیزدند و اکنون چه بی پرواتر انگشت مسخره ی اتهامشان را سمت تو دراز مـیکنند! ولی تو بگذر و آنـها را از زندگی ت حذف کن اگر درون آینده ای نـه چندان دور سعی درون نزدیک شدن بـه تو را داشتند نگران مباش روزگار سیلی محکمـی بـه آنـها خواهد زد ... .

فقط همـین بس کـه توی کتاب های خارجی بعضا رمانـها شخصیت اصلی یـا راوی درون برخورد با آدم های جدید شخصیت شون رو توصیف مـیکنـه ولی توی رمان های ایرانی فقط ظاهر فرد ! و این نشون از ظاهر بینی عجیب اکثریت مردممون رو داره !!

از نظر من نمـیشـه بگی فلان درس 

سخت تره یـا اسون تر 

بزارین یـه مثال براتون ب ترم اول کـه بودم درس اندیشـه یک استاد ازمون خواست کل کتاب رو بخونیم توی یک نصف روز کـه وقت داشتیم این ترم هم اندیشـه دو با یـه استاذ دیگه کـه شانزده سوال بهمون داد گف بخونین شما کـه رشته تون چیز دیگه س نیـازی نی اینقدر خودتونو اذیت کنین کل نصف روز رو من صرف همون شانزده سوال کردم درون حالی کـه ترم اولم رو جل نصف روز رو تونستم کل کتاب رو بخونم حالا یک مقداری هم حذفیـات داشت ولی بازم خیلی زیـاد بود مـیخوام بگم مغز و ذهن آدمـه کـه تعیین مـیکنـه سختی و آسونی رو چون وقتی یـه نصف روز پاری به منظور گل گتاب و همون وقت رو داری به منظور شانزده سوال این قضیـه رو مشخص مـیکنـه ب نظرم نباید گفته بشـه کـه چه رشته ای سخت تره حتما بگیم چه رشته ای ذهن و مغز رو بیشتر فعال مـیکنـه و من فکر مـیکنم بهترین رشته ای. کـه مـیتونست ذهن من رو فعال کنـه واقعا همـین ریـاضی بوده و هست:)

23 خرداد 96

Man ke midoonam jaryane 90 be 80 mine 24rom zire sare ki bood! Bale u nofooz dari ! Fekr nemikoni dari ziaderavi mikoni toye azyiat kardan !?! 

شیما از خستگی سرش را روی نیمکت گذاشته بود و به حرف های بچه های کلاس کـه یک کلمـه هم از آنـها نمـیفهمـید گوش مـیداد با قهقهه ی همـیشگی سارا یکی از همکلاسی هایش کـه همـیشـه ی خدا دور دهانش بـه خاطر آب نبات چوبی کـه همـیشـه ی خدا دستش بود قرمز بود با یی حوصلگی سر از روی نیمکت بلند کرد و رو بـه بچه ها گفت

_ بابا یکم آروم تر حرف بزنین...سرم داره مـیترکه

و دستش را روی سرش گذاشت و با همان حالت از کلاس بیرون رفت شیما تنـها این موضوع دلخوشش کرده بود کـه زنگ آخر بود و معلم شان بـه دلیل مشکل ناگهانی کـه برایش پیش امده بود بـه مدرسه نیـامده بود. 

به سمت آبخوری ها رفت و در حالیکه مشتی آب روی صورتش مـیپاشید تمام حواسش بـه اوضاعی کـه در خانـه بـه وجود اورده بود شد.

دستی روی شانـه اش نشست سرش را برگرداند و با دیدن مـهتاب دوست دوران بچهش بـه خوش حال شد 

_سلام بر رفیق شفیق یـه وقت نگی دوستی موستی کیلو چندا! بی معرفتی از شوماس وگرنـه من کـه پایـه ثابت ولو شدن درون منزل دوستانمم هستم

مـهتاب همـین گونـه بی وقفه صحبت مـیکرد و اصلا متوجه حلقه ی اشکی کـه در چشمان شیما بـه وجود امده بود نشد

اشک شیما بـه هق هق تبدیل شده بود و مـهتاب کـه خیلی شوکه شده بود گفت

_چه مرگته عزیز دلم بـه من بگو مطمـین باش هر کی اذیتت کرده خودم مـیرم حلق اویزش مـیکنم شیما جون با تواما

_مـهتاب...مـهتاب بیچاره شدم

وبا صدای بلند گریـه اش زا ادامـه داد

مـهتاب کـه در پیشروی درون افکار ماورایی و خطرناک تبحر خاصی داشت رنگ چهره اش عوض شد و گفت

شیما بـه من بگو چته خو وگرنـه خودمو حلق اویز مـیکنم از دستتا

سحر کـه گریـه اش شدت گ بود گفت 

مـهتاب تصمـیمم رو گرفتم مـیخوام بـه نیما جواب مثبت بدم

مـهتاب کـه شوکه شده بود آرام روی سکوی رو بـه روی شیما نشست و گفت

ذهنی کـه ریـاضی مـی خواند، حتما دستی داشته باشد کـه اتفاقات را بنویسد و دست دیگری داشته باشد، کـه صحنـه های آن اتفاقات را بکشد!





[کاکــــتوس بــــی شخصـــــیت بازیگرنقش اصلان در خانه به دوش]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Fri, 29 Jun 2018 04:16:00 +0000